امروز رو هم با توکل به حضور و همراهیت شروع کردم، با تمام نگرانی هایی که دارم رفتم کتابخونه ،تا دم افطار اونجا بودم یکی از بهترین دوستانم هم اونجا بود ظهر با بچه های کتابخونه رفتیم مسجد، سعی کردم که حس و حال معنوی در خودم ایجاد کنم اونجوری که می خواستم نشد خیلی ازت فاصله گرفتم و می دونم که همهء بیقراریها و نگرانیهام همینه...مدتی بود که زندگیم روی روال خوبی پیش می رفت و خودتم می دونی که ما بنده ها وقتی همه چیز روبراه کمتر یادت می کنیم، با اینکه مشکل تازه ای که برام پیش اومده خیلی سنگینه اما چون داره منو بهت نزدیک میکنه خوشحالم و دلم قرصه که کمکم می کنی....
لیست کل یادداشت های وبلاگ?